به گزارش پایگاه خبری آرمانشهر خبر، به گزارش خبرگزاری ایمنا، از یادگاران روزهای جنگ است، از آن پسربچههای ۱۵ ساله که بلد بوده چه کار کند تا راهی جبهه شود، از آنها که وطن و خاک وطن، خطِ قرمزش بوده است، از آنها که تا دلتان بخواهد دور و برش آدم حسابیهایی بودند که نشاندار […]
به گزارش پایگاه خبری آرمانشهر خبر،
به گزارش خبرگزاری ایمنا، از یادگاران روزهای جنگ است، از آن پسربچههای ۱۵ ساله که بلد بوده چه کار کند تا راهی جبهه شود، از آنها که وطن و خاک وطن، خطِ قرمزش بوده است، از آنها که تا دلتان بخواهد دور و برش آدم حسابیهایی بودند که نشاندار شده بودند از جنگ و چند نفری هم شهادت را به جان خریده بودند.
جنگ به نیمههای راه رسیده بود، به روزهایی که مردان و پسران در جبهه و زنان در پشت جبهه هر آنچه در توان داشتند برای ایران به میدان آورده بودند.
همشهریهای پای کار ما هم بیشتر، اصفهان ما که جانِ ما است، امضایش جانانه پای روزهای جنگ افتاد، خیابان و کوچهای نبود که از آن رزمندهای راهی نشود، دسته دسته میرفتند و گاهی یکی یکی برمیگشتند و حجلهای دم خانهها علَم میشد.
همه جای شهر چراغانی بود، شهید که میآوردند، یکی از منطقههایی که میشد و میشود به اهالیاش بالید منطقه ۱۵ اصفهان است، چراکه اهالی این منطقه ۵۰۸ شهید تقدیم انقلاب کردند.
برادر جانباز و پسرعموهای شهید، انگیزه من برای رفتن به جبهه شد
برای هماهنگی که تماس میگیریم، گفتوگو را به بعد از اذان مغرب و عشا موکول میکند.
صدای زنگ سوم تمام نشده است که جواب میدهد، بعد از خوشوبشهای مرسوم، از او میخواهم خودش را معرفی کند و او اینطور خود را معرفی میکند:
احمد امینی هستم، دانشجوی دکترای دانشگاه اصفهان در رشته تاریخ ایران و دبیر آموزش و پرورش که کمکم به بازنشستگی رسیدهام، روزهای کودکی ساکن محله پزوه خوراسگان بودم از یک خانواده کشاورز، روال زندگی ما هم همچون خیلی از زندگیهای آن زمان شکل سنتی و قدیمی داشت، چهار برادر و یک خواهر بودیم.
دوران دبستان را در دبستان وحدت پزوه گذراندم، راهنمایی در سلمان و اول دبیرستان در شهید کمالی خوراسگان و بعد هم به مجتمع ایثارگران رفتم.
صدایش جوانتر از دیگر یادگاران جنگ است، همین باعث میشود تا بلافاصله از او درباره سنو سالش بپرسم و از اینکه کی راهی جبهه شد و این طور بشنوم: «متولد سال ۱۳۵۰ هستم. سال اول دبیرستان بودم، یک پسر بچه ۱۵ ساله، تقریباً اواسط جنگ بود و فضای کشور هم به گونهای بود که بسیاری از جوانان کمسنوسال علاقه داشتند در جنگ حضور پیدا کنند و برای کشور کاری کنند، من هم که دو پسر عموی شهید داشتم و برادر بزرگترم هم جانباز شده بود انگیزهای مضاعف برای شرکت در جبهه داشتم تا اینکه کنار یک سری از دوستان همعقیده تصمیمم را گرفتم و برای رفتن اقدام کردم، اواسط سال اول دبیرستان بود که به جبهه رفتم سال اول را در منطقه تمام کردم و یکی دو تا از امتحاناتم را هم در جبهه دادم؛ جایی در خط پدافندی در خود فاو.
شن و ریگها قد من را بلند کرد
سنوسال کم و جثه کوچک سبب میشود با اعزامش موافقت نکنند آن هم چندبار، اما او دستبردار نیست و برای بار سوم شانسش را امتحان میکند: «تغییراتی در کپی شناسنامه دادم و یکی دو سال به سنم اضافه کردم و راهی شدم، آنهایی که قدشان کوتاه بود، برای اعزام مشکل داشتند، من هم یکی دو بار رفته بودم، اما هر دو بار اجازه اعزام به من ندادند تا اینکه بار سوم بالاخره راهی شدم.
خوب در خاطرم است آن روز تعداد نیروهای اعزامی حسابی بالا بود و میخواستند یک سری را برگردانند، من هم یک مقداری شن و ریگ جمع کردم و در کفشهایم گذاشتم که کمی قدم بلندتر شود، این کار جواب داد و راهی شدم.
و رفت به سال ۱۳۶۵ و ما را هم با خود به آن روزها برد: «یک ماه کردستان بودم و بعد به جنوب رفتم و با بچههای گردان امام حسین (ع) همراه شدم، مدتی از حضورم در جبهه میگذشت که برای عملیات کربلای ۴ آماده شدیم، در همان عملیات بود که مجروح شدم، قرار شد گردان ما بعد از گردان بچههای غواص کارش را آغاز کند.
خط اول که شکسته شد، اجازه دادند گردان بعدی برود در واقع نوبت گردان ما بود، با قایقها که حرکت کردیم همان ابتدای حرکت مشخص بود که کار گره خورده و مشکلی در میان است، قایقها در حرکت رو به جلو مشکل داشتند و همان ابتدا دور میزدند و برمیگشتند، اوایل عملیات بود که در قایق مجروح شدم، چند نفر دیگر داخل قایق هم مثل من مجروح و یکی دو نفر هم شهید شدند.
عملیات کاملاً یکطرفه شده بود، عراقیها حسابی آماده شده بودند و آتش هم سنگین بود؛ مجروح که شدم، من را به تهران فرستادند، از ناحیه پهلو و سر مجروح شده بودم، ترکش به سرم خورد و روی بینایی من اثر گذاشت و هر دو چشمم بیناییاش را از دست داد.»
نابینایی مانعی برای فعالیتهای اجتماعی شد
نابینایی، دانشجوی دکترا و تدریس تنها یک موضوع را در ذهنم تداعی کرد؛ همت و پشتکار مردی که به یکباره دنیا برایش به ظاهر تار شد و در باطن روشن و پر از نور، پرسیدم روزگار بعد از دست دادن چشمها چهطور گذشت و این حرفها را شنیدم: «ورزشکار بودم، چند ماهی با مجروحیت و با وضعیت جدید ورزشهایی که بچههای نابینا و کم بینا انجام میدادند را انجام دادم، چند سالی در رشتههای دو میدانی، شنا و گلبال فعالیت داشتم که البته در رشته گلبال تا رده تیم ملی هم رسیدم، الان هم در تیم پیشکسوتان بازی میکنم.
پس از مجروحیت چند ماهی استراحت و درمان داشتم و بعد رفتم سراغ درس، تحصیلات را به شکل بچههای نابینا و با کتابهای صوتی ادامه دادم، دیپلم را گرفتم و بعد در مقطع کارشناسی رشته تاریخ در دانشگاه اصفهان قبول شدم، بعد هم رفتم آموزش و پرورش برای دبیری، چند سالی دبیر بودم و بعد در آزمون کارشناسیارشد شرکت کردم و قبول شدم و با چند سال تأخیر، الان مشغول کارهای رساله دکترا هستم.»
به نظرم پشت سر این همه اتفاق خوب حتماً همسری هست که ایثار را خوب بلد است؛ میپرسم ازدواج کردید و آقای امینی جوابم را چنین میدهد: «سال ۱۳۷۰ ازدواج کردم و دو فرزند دارم، پسرم کارمند بانک و دخترم پزشک است.
زحمت بیشتر زندگی ما بر عهده همسرم بوده که خانهدار است، از رسیدگی به بچهها، امور مربوط به خانه و خرید و رانندگی؛ در طول این سالها همهاش با او بوده که به نظرم سهم همسرم خیلی بیشتر از سهم من بوده است، طبیعی است که شرایط در تمام طول این سالها سخت بوده چراکه سلامتی که از ارکان اصلی است و من آن را از دست داده بودم اما حفظ وطن و جنگیدن برای آن هدف و اولویت من بود که برای آن قدم برداشتم و خدا را بابت این موضوع شکر میکنم.»
او این روزها مشغول ورزش، کارهای پژوهشی، نوشتن مقاله، درس و دانشگاه است، با بچههای بسیج قدیم ارتباطش را حفظ کرده و در جلسات دورهمی، ماهی یک بار به دیدار رفقای جانبازش میرود.