به گزارش پایگاه خبری آرمانشهر خبر، به گزارش خبرگزاری ایمنا، کوچههایمان را به نامشان کردیم تا هر زمانی آدرس منزلمان را میدهیم، بدانیم از گذرگاه خون کدام شهید است که با آرامش به خانه میرسیم؛ همانهایی که دنبال گمنامی بودند، آنهایی که جبهههای هشت سال دفاع مقدس ما پر بود از عطر ایمان و نیایشهایشان، […]
به گزارش پایگاه خبری آرمانشهر خبر،
به گزارش خبرگزاری ایمنا، کوچههایمان را به نامشان کردیم تا هر زمانی آدرس منزلمان را میدهیم، بدانیم از گذرگاه خون کدام شهید است که با آرامش به خانه میرسیم؛ همانهایی که دنبال گمنامی بودند، آنهایی که جبهههای هشت سال دفاع مقدس ما پر بود از عطر ایمان و نیایشهایشان، همانهایی که طعم شیرین اخلاصشان در همیشه تاریخ خواهد ماند، آنها که بدون هیچ منیتی و فقط برای گوش دادن به یگانه ولیفقیه زمانشان دل به دریای آتش و خمپاره سپردند و حماسههایی آفریدند که گفتهاند و شنیدهایم؛ همانها که خمیده در میان سنگرها راه رفتند تا امروز سرمان را بالا بگیریم و ایستاده راه برویم.
آری، تک تک کوچههای شهرمان از یاد شهیدان لبریز است و ما بدون هیچگونه توجهی از میان آنها عبور میکنیم؛ امروز طبق عادت هر هفته مهمان خانه شهیدان اسماعیلی در منطقه رهنان شدیم که هر چه داشتند برای ادای فریضه الهی یعنی لبیک به حسین زمان خود نثار کردند.
با هماهنگیهای انجام شده و همراه با تیم مدیریت شهری منطقه ۱۱ اصفهان به کوچه شهیدان اسماعیلی رسیدیم؛ در مسیر ابتدایی کوچه کمیتمان لنگ شد و به یک دو راهی رسیدیم، چراکه هر دو کوچه به نام شهید جعفر اسماعیلی منتهی میشد؛ دو کوچه با یک نام مشترک که برای اهالی آن محل دردسرهایی ایجاد کرده بود؛ به هر روی با کمک برادر شهید که برای استقبال از ما آماده بود، به خانه شهید رسیدیم.
برادر شهید که خود از یادگاران ارزنده و راویان هشت سال دفاع مقدس بود، ما را به داخل راهنمایی کرد؛ از دالان باریک دم در، وارد حیاط خانه شدیم؛ دور تا دور حیاط اتاق بود و پرده یکی از اتاقها با وزش نسیم پاییزی کمی تکان میخورد؛ برادر میانسال معلول شهید برای ما دست تکان میداد و مادر منتظر مهمانان ایستاده بود و ما را برای ورود به داخل خانه هدایت کرد.
داخل که شدیم، آفتاب به نیمی از اتاق میتابید، طاقهای بلند گنبدیشکل خانه و سادگی مافوق تصور آن توجهمان را به شدت جلب کرده بود و مرا به یاد مساجد سنتی اصفهان میانداخت؛ وقتی درباره فضای روحانی و معماری جالب خانه صحبت کردیم، متوجه شدیم، قدمت این خانه به ۳۵۰ سال میرسد؛ بیجهت نیست که رهنان را دیار هزار ساله نامیدهاند!
این برادر شهید میگوید: مادرم خیلی به این خانه علاقه دارد و ما بارها آن را تعمیر کردهایم.
او ادامه میدهد: رهنان خیلی خوب است اما موقعیت در رو ندارد و رشدی نداشته است و نیاز به خیابانسازی و پروژههای عمرانی بسیاری دارد.
پس از پذیرایی و کمی گفت و شنود با برادر شهید، مادر نیز آمد و روی یک چهارپایه نشست و برادر شهید شروع به صحبت در مورد خانواده کرد؛ از پدری که یک کارگر ساده بوده و مادری که پرستار فرزند معلول ذهنی خود است، از خودش که برای رفع نیازهای مادر در خانه همجوار او زندگی میکند و چهار خواهری که یکی از آنها همسرش را در دفاع مقدس از دست داده است.
در حقیقت مادر خانواده، علاوهبر مادر شهید، مادر زن شهید و خواهر شهید هم بود؛ عمههای خانواده نیز شهید داده بودند و عموی خانواده نیز دو شهید تقدیم وطن کرده بود؛ بیجهت نیست که رهبر فرزانهمان میگویند: «خانوادههای شهیدان عزیز و جانبازان و اسیران گرامی، باید بدانند که در امتحانی بزرگ شرکت کرده و از آن سربلند بیرون آمدهاند».
برادر شهید ادامه میدهد: مردم این محله همه مذهبی و عاشق انقلاب هستند و تمام خانواده ما شهیدان بسیاری تقدیم وطن کردهاند؛ خانواده ما بسیار مذهبی است، پدربزرگم مسجدی و از همان سالهای قبل از پیروزی انقلاب در مسیر مبارزه با رژیم طاغوت در صحنه بود؛ من در آن زمان ۱۶ سال داشتم و پسر بزرگ خانواده بودم؛ قبل از جنگ در کردستان و بلوچستان بحرانهای زیادی وجود داشت و خیلی از دوستانم به بلوچستان رفتند؛ ضد انقلاب و خوانین آنجا با پیروزی انقلاب سفره خود را برچیدند و طومارشان در هم پیچید، برای همین از همان اوایل پیروزی انقلاب بنای خود را بر ناامن کردن کشور گذاشتند.
از این خاطر بود که نیروهای جوان انقلابی به کردستان و بلوچستان میرفتند تا آنجا را آرام کنند؛ چند تن از بستگان ما هم رفتند اما من بهدلیل اینکه کم سن و سال بودم و جثه کوچکی داشتم، نمیتوانستم، بروم. پسرعمو و چند تن از اقوام رفتند و شش ماه بعد به مرخصی آمدند؛ از اقوام و دوستانم خواستم که مرا نیز با خود ببرند اما آنها میگفتند، فقط به شرط اجازه پدر میتوانی با ما بیایی که بالاخره پدر را راضی کردم و همان موقع از شدت خوشحالی به سراغ یکی از مسئولان اعزام رفتم و گفتم که پدرم راضی شده است.
او در حالی که لبخند میزند، با اشتیاق این خاطره را تعریف میکند و میگوید: همان لحظه عمویم را دیدم که با پدرم صحبت میکند و در نهایت عمو جان رأی پدر را برای رفتن من به این سفر زد؛ به خوبی در خاطرم مانده که پدرم به مرادی گفت، اگر بچه مرا با خود ببرید، پاشنه در خانهتان را از جایش در میآورم؛ فردا صبح مرادی با سایر رزمندگان به بلوچستان رفت و من که حسابی عصبانی بودم، یکه و تنها به ترمینال رفتم.
آن زمان ترمینال در مسجد سید اصفهان بود و با وجودی که تا آن زمان به تنهایی از اصفهان خارج نشده بودم، یک بلیط برای زاهدان گرفتم و ساعت چهار بعد از ظهر در اتوبوس به سمت زاهدان حرکت کردم؛ هیچ وسیلهای هم با خود نبردم؛ بالاخره به زاهدان رسیدم و میدانستم که این منطقه بسیار ناامن است.
یک خربزه خریدم تا بخورم اما یادم آمد که ماه رمضان است و همه روزه هستند؛ به هر زحمتی بود، خودم را به سپاه زاهدان رساندم که از همان ساختمانهای قدیمی ساواک بود؛ در زدم و خربزه را در گوشهای رها کردم، در باز شد، خودم را معرفی کردم و اعلام کردم، آمدهام که بمانم.
چند روز ماندم اما آنها مرا قبول نمیکردند؛ بالاخره چند تا از بچههای اصفهان از پایگاه ایرانشهر به زاهدان آمدند، به آنها گفتم مرا هم با خود به ایرانشهر ببرید که آنها قبول کردند و من به ایرانشهر رفتم؛ آنجا همه اعزامی از اصفهان و کاشان بودند؛ عضویت در تشکیلاتهای آن زمان مانند الان نبود؛ فقط کافی بود یک نفر آشنا تو را تأیید کند؛ به آنها گفتم: بسیجی هستم و تا حالا ۳ تیر هم زدهام.
همانجا پاسدار شدم و ماندم و محل خدمتم تثبیت شد و بعدها که جنگ شروع شد به جبهه اعزام شدم؛ وقتی شرق کشور میخواست به جبهه نیرو اعزام کند باید با سهمیه لشکر ۴۱ ثارالله کرمان نیرو اعزام میکرد که فرمانده آن شهید حاج قاسم سلیمانی بود؛ سال نخست جنگ و سال ۶۰ هنوز تیپ و لشکر شکل نگرفته بود و هر گروهی از هر شهرستانی به اهواز میآمد تا جلوی دشمن را سد کند.
من هم دو هفتهای آنجا بودم تا اینکه مجروح شدم و تمام عصبهای دستم قطع شده بود؛ پس از آن دو سال درگیر دستم بودم تا بالاخره با پنج بار عمل، دستم تا حدودی بهبودی پیدا کرد؛ طی این دو سال در ایرانشهر خدمت میکردم اما از ۱۷ مرداد سال ۶۲ که دیگر لشکرها شکل گرفته بودند، با لشکر ۴۱ ثارالله دوباره به جبهه رفتم و تا آخر جنگ آنجا ماندم، البته یک بار هم در کربلای ۴ از ناحیه پا مجروح شدم اما زود التیام پیدا کردم و سریع به جبهه بازگشتم و از کربلای ۴ به بعد تقریباً در همه عملیاتها به جز والفجر ۳ حضور داشتم که البته تمام این اتفاقات را در کتابی با عنوان «مین و مهتاب» نوشتهام و در شرف چاپ است.
اسم حاجقاسم و لشکر ۴۱ ثارالله که آمد، یاد خاطرهای از شهید سلیمانی افتادم؛ خاطرهای که تا حالا هیچ کجا نقل نشده است، چون بعضی از مردم ظرفیت شنیدن خیلی از چیزها را ندارند؛ این خاطره مربوط به سوریه است.
پس از جنگ، حاجقاسم ارتباط خود را در قالب فراخوان با نیروهای لشکر ثارالله ادامه داد؛ این فراخوانها برای این بود که هم دیداری تازه کنیم و هم بچهها بتوانند گرههای همدیگر را باز کنند و اگر کسی دچار زرق و برق دنیا شده بود، یادش میآمد که از کجا به این نقطه رسیده است.
حاجقاسم در یکی از این فراخوانها خاطرهای برای ما نقل کرد که من هم آن را برای شما بازگو میکنم؛ زمانی که سردار سلیمانی نماینده تامالاختیار ایران در سوریه بود، در دیداری با پوتین توانست او را متقاعد کند که دو کشور ایران و روسیه با هماهنگی یکدیگر داعش را نابود کنند.
پوتین یکی از فرماندهان در طراز حاجقاسم را به این منظور به سوریه فرستاد که موجب شد، بین این ژنرال روسی و حاجقاسم قرار ملاقاتی گذاشته شود، اما حاجقاسم نمیتواند به آن ملاقات برسد؛ بار دیگر قرار ملاقاتی ترتیب میدهند اما به خاطر مسائل امنیتی، حاجی باز هم به ملاقات نمیرود و آن را لغو میکند.
وقت ملاقات سومی را تعیین میکنند که برای این ملاقات، سردار دستور میدهد، دو گردنبند طلای بسیار عالی خریداری شود تا در زمان ملاقات به ژنرال روس تقدیم کند و به قولی از دلشان در بیاورد.
ژنرال روس وقتی هدایای سردار را به خانوادهاش تقدیم میکند، آنها بسیار خوشحال میشوند و پیغام میدهند که باید ملاقات دیگری برقرار شود تا آنها هم بتوانند، این لطف سردار را جبران کنند؛ سردار در آن ملاقات چهارم هیچ نوع هدیه جبرانی را قبول نمیکند اما با اصرار زیاد ژنرال روس بالاخره قانع میشود تا درخواست خودش را بیان کند.
او از ژنرال روس یک نوع موشک را تقاضا میکند که قیمت آن معادل یک هواپیما بوده است؛ ژنرال روس در ازای لطف سردار ۱۴۰ فروند از موشکهای مورد نظر را به کشورمان هدیه میکند؛ ببینید حاجقاسم چه داد و چه گرفت و با اینکه هدفش از ابتدا این نبود اما وقتی کار برای خدا خالصانه انجام شود، اینطور راه باز خواهد شد.
برادر شهید در حالی که قاب عکس روی طاقچه را برمیدارد تا شخصیتهای آن را به ما معرفی کند، ادامه میدهد: این برادر کوچکم جعفر است؛ حدود هشت ماه به جبهه رفت و ۱۵ سال داشت که شهید شد؛ جعفر بسیار درسخوان بود و برای اینکه بتواند به جبهه برود، هر روز بارفیکس میزد تا قدش کشیدهتر شود؛ بسیار جوان صاف و پاکی بود و هنگام اعزام میگفت، پشت سر من آب نریزید، من دیگر باز نخواهم گشت.
برادرم در پاکسازیهای کارخانه نمک در عملیات والفجر ۸ هنگامی که ۱۵ ساله شده بود، در زادروزش شهید شد و در یادداشتی نوشته بود، بر جنازه من کسی نماز بخواند که مقلد امام (ره) و در خط ولایت فقیه باشد و پیکرم را در گلزار شهدای رهنان به خاک بسپارید؛ در بخش دیگری از نامه نیز نوشته بود، آگاهانه و عاشقانه رفتم، شناختم و رفتم و شما را نیز به این امر توصیه میکنم.
این دو نفر نیز پسرعموها هستند؛ احمد که دامادمان شده و از همه ما بزرگتر بود؛ او یک نیروی متخصص و فنی بود و در سه راه کهندژ کارگاه کمپرسسازی داشت؛ آن زمان هنوز چنین کارهایی باب نشده و احمد نخستین کسی بود که در رهنان کمپرسیها را روی نیسان و برای تریلرها لبه میگذاشت؛ جنگ که شد با شریک خود اموالشان را تقسیم کردند و هر دو به جبهه رفتند تا اینکه در یک عملیات ایذایی در پاسگاه زید به شهادت رسید.
چند سال مفقود بود و خواهرم منتظرش ماند اما وقتی پیکرش را آوردند، خواهرم ازدواج کرد و صاحب اولاد شد؛ قدرتالله نیز پسر عموی دیگرم بود که در سال ۵۹ در ذوالفقاریه شهید شد.
او در حالی که عکس را در گوشه اتاق میگذارد، میگوید: اکنون پاتوق رزمندهها، مسجد اسلامی رهنان است و در آنجا کنار یکدیگر جمع میشویم.
مادر شهیدان اسماعیلی در حالی که بسیار آهسته و آرام صحبت میکند، در مورد فرزندانش میگوید: شهیدم بیشتر با خواهرهایش حرف میزد، من که میرسیدم حرفش را قطع میکرد؛ از من حساب میبرد و احترام میگذاشت، اما برای رفتن اجازه نگرفت.
او میگفت، امام گفته باید به جبههها بروید من هم باید بروم؛ حرف امام (ره) را تکلیف میدانست و من نیز از تصمیم و انتخاب او رضایت دارم؛ ما هیچ گلایهای نداریم و امیدواریم همه مردم سلامتی داشته باشند و انقلاب را به دست امام زمان برسانند.
لحظه خداحافظی فرا رسیده بود؛ عکس یادگاری گرفتیم و خانواده شهید ما را تا دم در بدرقه کردند، اما فراموش نمیکنیم که گاهی رنج و زحمت زنده نگهداشتن خون شهید از خود شهادت کمتر نیست و باید خاطره شهدا را در مقابل طوفان تبلیغات دشمن زنده نگهداشت.